اولین سلام
سلام عزیزم . امروز یعنی 28 شهریور 90 اولین مطلبو می خوام برات بنویسم . ما هنوز تو را از خدای عزیز هدیه نگرفتیم . من و بابایی منتظریم تا خدا تو را به ما هدیه کنه . یکشنبه آینده از دکترم (خانم اعتمادیفر) نوبت دارم . تو نوبت قبلی قرار شد سه ماه بعد اگه نی نی دار نشدم برم پیشش تا قرص برام تجویز کنه و حالا برای همین می خوام برم پیشش . بابایی خیلی منتظرته . هر وقت از تو حرف می زنم نیشش تا بناگوش باز می شه و بعضی وقتها هم اشک تو چشماش جمع می شه و منم چون این حالتشو دوست دارم سعی می کنم مرتب از تو و یا حتی از زبون تو باهاش حرف بزنم . خلاصه اینو بدون که ما خیلی منتظرتیم . موندم وقتی که بخوای بیای به این دنیا چقدر ذوق داریم .
من و بابایی 16 آذر 86 با هم آشنا شدیم یعنی درست روز سالگرد تولد مامانت . و 20 روز بعد هم سر سر سفره عقد نشستیم و شدیم محرم همدیگه . 7 ماه بعدش هم یعنی 28 مرداد 87 عروسی کردیم . از همون اول بابایی برای اومدنت عجله داشت ولی خوب چون ما یک خواب بیشتر نداشتیم دلم نمیخواست تو هم مثل کوچیکی های خودم اذیت بشی . برای همین صبر کردیم با اینکه می دونستم ما به این زودی های خونه دار نمی شیم ولی گفتم حداقل یه جایی بزرگتر اجاره می کنیم تا اینکه پدرجون خوبت تصمیم گرفت خونه را سه طبقه بسازه و به ما هم گفت من که جز شما کسی رو ندارم ، شما هم بیایید پیش ما و بزرگترین آرزوم برآورده شد . بعد از اون هم بازم من تسلیم نشدم . دلم می خواست اول سفر عمره را برم و بعد از اون تو را پیدا کنم برای همین با پدرجون و مادرجون راهی مکه شدیم و الان که تقریباً دو ماهه که از مکه برگشتم قصد دارم تو را پیدا کنم حالا مونده که خدا چه وقت و ساعتی تو را به من هدیه کنه . بی صبرانه منتظرتم