بهانه زندگی

اولین سلام

1390/7/17 11:23
نویسنده : نفیسه
219 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم . امروز یعنی 28 شهریور 90 اولین مطلبو می خوام برات بنویسم . ما هنوز تو را از خدای عزیز هدیه نگرفتیم .ناراحت من و بابایی منتظریم تا خدا تو را به ما هدیه کنه . یکشنبه آینده از دکترم (خانم اعتمادیفر) نوبت دارم . تو نوبت قبلی قرار شد سه ماه بعد اگه نی نی دار نشدم برم پیشش تا قرص برام تجویز کنه و حالا برای همین می خوام برم پیشش . بابایی خیلی منتظرته منتظر. هر وقت از تو حرف می زنم نیشش تا بناگوش باز می شه و بعضی وقتها هم اشک تو چشماش جمع می شهگریه و منم چون این حالتشو دوست دارم سعی می کنم مرتب از تو و یا حتی از زبون تو باهاش حرف بزنم . خلاصه اینو بدون که ما خیلی منتظرتیم . موندم وقتی که بخوای بیای به این دنیا چقدر ذوق داریم . هورا

من و بابایی 16 آذر 86 با هم آشنا شدیم قلبیعنی درست روز سالگرد تولد مامانت . و 20 روز بعد هم سر سر سفره عقد نشستیم و شدیم محرم همدیگه . 7 ماه بعدش هم یعنی 28 مرداد 87 عروسی کردیم . از همون اول بابایی برای اومدنت عجله داشت ولی خوب چون ما یک خواب بیشتر نداشتیم دلم نمیخواست تو هم مثل کوچیکی های خودم اذیت بشی . برای همین صبر کردیم با اینکه می دونستم ما به این زودی های خونه دار نمی شیم ولی گفتم حداقل یه جایی بزرگتر اجاره می کنیم تا اینکه پدرجون خوبت تصمیم گرفت خونه را سه طبقه بسازه و به ما هم گفت من که جز شما کسی رو ندارم ، شما هم بیایید پیش ما و بزرگترین آرزوم برآورده شد . بعد از اون هم بازم من تسلیم نشدم . دلم می خواست اول سفر عمره را برم و بعد از اون تو را پیدا کنم برای همین با پدرجون و مادرجون راهی مکه شدیم و الان که تقریباً دو ماهه که از مکه برگشتم قصد دارم تو را پیدا کنم حالا مونده که خدا چه وقت و ساعتی تو را به من هدیه کنه . بی صبرانه منتظرتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله فهیمه
29 شهریور 90 18:40
سلااااام نی نی خوشکل
قدر مامان باباتو بدون خیلی مامان بابای خوبی دارم امیدوارم هرچه زود تر خدا اجازه بده بیای و مامان باباتو خوشحال کنی