بهانه زندگی

منتظریم

سلام عزیزم ، کاش می دونستی چقدر من و بابایی منتظرتیم . هر روز و هر لحظه در مورد تو صحبت می کنیم و ذوق زده میشیم . بابایی که بعضی وقتها اشک تو چشماش جمع می شه .     پس کی میای ؟ عزیزم می خوای دیرتر بیای که عزیزتر بشی؟     اینو بدون که عزیز و نفس مامان و بابایی هستی و منتظریم اون روز خواستنی برسه که بفهمیم تو اومدی و توی دل مامانی جاخوش کردی. خیلی می خوامت       ...
20 مهر 1390

اولین سلام

سلام عزیزم . امروز یعنی 28 شهریور 90 اولین مطلبو می خوام برات بنویسم . ما هنوز تو را از خدای عزیز هدیه نگرفتیم . من و بابایی منتظریم تا خدا تو را به ما هدیه کنه . یکشنبه آینده از دکترم (خانم اعتمادیفر) نوبت دارم . تو نوبت قبلی قرار شد سه ماه بعد اگه نی نی دار نشدم برم پیشش تا قرص برام تجویز کنه و حالا برای همین می خوام برم پیشش . بابایی خیلی منتظرته . هر وقت از تو حرف می زنم نیشش تا بناگوش باز می شه و بعضی وقتها هم اشک تو چشماش جمع می شه و منم چون این حالتشو دوست دارم سعی می کنم مرتب از تو و یا حتی از زبون تو باهاش حرف بزنم . خلاصه اینو بدون که ما خیلی منتظرتیم . موندم وقتی که بخوای بیای به این دنیا چقدر ذوق داریم . من و بابایی 16 ...
17 مهر 1390

عمل مامانی

سلام عزیزم . یادم رفت اینو بنویسم که پنجشنبه قراره مادرجونتو (مامان مامانت) عمل کنند . از بس خودش را اذیت کرد و کارهای سنگین کرد آخرش کارش به عمل دیسک کشید و قراره من با پدرجونت برم تهران و ممکنه تا چند وقت نتونم برات بنویسم . امیدوارم به زودی های زود بتونم بیام و بنویسم بالاخره منم مامان شدم . تا دیدار بعدی خداحافظ
17 مهر 1390

دوباره اومدم

دوباره اومدم که برات بنویسم . بالاخره عمل مامانی تموم شد و حالا توی خونه بستریه . عصر چهارشنبه دو هفته پیش با پدرجون رفتیم تهران و باباعلی را با دایی جون احمد تنها گذاشتیم و اونها هم که از خداشون بود که تو این چند روز خوش بگذرونند . عمل قرار بود بعدازظهر پنج شنبه بشه که همین طور عقب می افتاد تا افتاد صبح جمعه . وای که چقدر هول و اضطراب قبل عمل بد بود با خودم می گفتم اگه من و بابا اینقدر مضطربیم آیا مامانم چه می کشه ولی اون بنده خدا اصلاً تو روی خودش نمی آورد . بالاخره ساعت 10 و نیم صبح جمعه بردندشون و ساعت 4 بعدازظهر عمل تمام شد . وای مامانی اینقدر درد داشت که من و پدرجون فقط گریه می کردیم و هیچ مسکنی کارساز نبود تا بالاخره ساعت 9 بعد از 5 س...
17 مهر 1390

سلام مامانای مهربون

سلام مامانای مهربون و دوست داشتنی . وقتی وبلاگهای بقیه را می خونم و می بینم مامانا با چه عشقی برای بچه هاشون می نویسند و تمام خاطراتشون را یادداشت می کنند خیلی خوشحال میشم . با خودم می گم یعنی میشه کوچولوی ما هم زود بیاد و زندگی منو گرم و پر امید کنه ؟ برام دعا کنید تا  خدا یه فرزند صحیح و سالم و صالح و با قدم و کرم به ما عنایت کنه . التماس دعا  
4 مهر 1390