بهانه زندگی

اثاث کشی

سلام . این ماهم خبری نبود با اینکه خیلی منتظر بودم و دارو مصرف کرده بودم . البته از بس حالت تهوع داشتم آخرش گول خوردم و رفتم آزمایش دادم ولی فرداش که از بدن درد افتادم فهمیدم سرماخوردگی شدیدی بوده و منو به اشتباه انداخت . خیلی تو ذوقم خورد ولی در نهایت می گم هنوز اون بالایی صلاح ندونسته که من مامان بشم . آخر این هفته انشاءاله ، بی حرف پیش ، اگه دوباره پیمانکار بدقولی نکنه اثاث کشی داریم و داریم به خونه مامانم اینا نقل مکان می کنیم . هم خوشحالم و هم خسته و هم نگران . خوشحال از اینکه جامون خیلی بزرگ میشه و میرم کنار مامانم . خسته از دو تا اثاث کشی چون مامانم هنوز بستریه و تنهایی باید وسایل دو تا خونه را جمع کنم و نگران از اینکه انشاءاله مشکلی ...
30 آبان 1390

خواب بابایی

دیشب بابایی خواب دیده بود که دوقلو یکی دختر و یکی پسر پیدا کردیم . پسرمون بیشتر حرف می زده تا دخملمون . بعدش هم پسلمون اومده دخملمونو بوس کنه که یهو گازش گرفته . بابایی خیلی ذوق کرده بود اما من بیشتر و همش ازش می پرسیدم چه شکلی بودند، اسمشون چی بود . وقتی فکر یه بچه را می کنم احساس دوست داشتنشو میتونم بفهمم ولی وجود دو تا بچه را نمیتونم درک کنم و نمی دونم چه طوری دوستشون دارم . البته هر چی که باشه از خدا می خوام که کمکمون کنه . فقط همین
9 آبان 1390

شهادت جوادالائمه و سال عمو حمید

سلام جیگر مامان پنجشنبه هم شب شهادت امام نهم، حضرت جوادالائمه (ع) و هم شب سالگرد عمو حمیده . من نذر داشتم که شب شهادت روضه بگیرم ولی هنوز خونمون آماده نشده از طرفی هم دلم می خواست برای عمو حمید تو شب سالش خیرات کنم حالا جالبه که با هم شده . می خوام برای اینکه سال دیگه یه نی نی سالم و صالح و با قدم و کرم داشته باشم اون شب یه چیزی خیرات کنم حالا نمی دونم آخر چی میشه ولی امیدوارم مثل همیشه اون امام منو دست خالی رد نکنه .
30 مهر 1390

منتظریم

سلام عزیزم ، کاش می دونستی چقدر من و بابایی منتظرتیم . هر روز و هر لحظه در مورد تو صحبت می کنیم و ذوق زده میشیم . بابایی که بعضی وقتها اشک تو چشماش جمع می شه .     پس کی میای ؟ عزیزم می خوای دیرتر بیای که عزیزتر بشی؟     اینو بدون که عزیز و نفس مامان و بابایی هستی و منتظریم اون روز خواستنی برسه که بفهمیم تو اومدی و توی دل مامانی جاخوش کردی. خیلی می خوامت       ...
20 مهر 1390

اولین سلام

سلام عزیزم . امروز یعنی 28 شهریور 90 اولین مطلبو می خوام برات بنویسم . ما هنوز تو را از خدای عزیز هدیه نگرفتیم . من و بابایی منتظریم تا خدا تو را به ما هدیه کنه . یکشنبه آینده از دکترم (خانم اعتمادیفر) نوبت دارم . تو نوبت قبلی قرار شد سه ماه بعد اگه نی نی دار نشدم برم پیشش تا قرص برام تجویز کنه و حالا برای همین می خوام برم پیشش . بابایی خیلی منتظرته . هر وقت از تو حرف می زنم نیشش تا بناگوش باز می شه و بعضی وقتها هم اشک تو چشماش جمع می شه و منم چون این حالتشو دوست دارم سعی می کنم مرتب از تو و یا حتی از زبون تو باهاش حرف بزنم . خلاصه اینو بدون که ما خیلی منتظرتیم . موندم وقتی که بخوای بیای به این دنیا چقدر ذوق داریم . من و بابایی 16 ...
17 مهر 1390